نتایج در این بخش نمایش داده می شود

به نيمۀ پر ليوان نگاه کنيد !

اين روزها با اينکه درس خوانده‌ايد، خيلي استرس داريد؟ مدام فکر مي‌کنيد که هنوز به درس‌ها مسلط نيستيد؟ از وضعيت خودتان ناراضي هستيد و بيشتر روي ضعف‌ها و نداشته‌هايتان تمرکز مي‌کنيد و از زمين و زمان کلافه هستيد؟ با اينکه رتبه و ترازتان در آزمون‌هاي آزمايشي خوب شده است، فقط ضعف‌هايتان را مي‌بينيد و آيۀ ياس مي‌خوانيد؟ به ساعت‌هايي (هر چند محدود) که به بطالت گذرانده‌ايد، فکر مي‌کنيد و آن قدر از خودتان عصباني مي‌شويد که نمي‌توانيد از وقت حاضر به خوبي بهره برداري کنيد و روي درس‌ها و تست‌ها تمرکز کنيد؟ در يک کلام آيا حس مي‌کنيد که يک چيزي اين وسط کم است؟
اگر آنچه در بالا خوانديد، دربارۀ شما صدق مي‌کند، بايد بدانيد که شما جزو انجمن نودونه تايي‌ها هستيد و بايد تمام تلاش خود را بکنيد تا از اين انجمن بيرون بياييد؛ وگرنه، نه در درس و نه در هيچ بخشي از زندگي اجتماعي و خصوصي خود موفق نخواهيد شد؛ اما انجمن نودونه تايي‌ها چيست؟ کمي وقت بگذاريد و داستان زير را بخوانيد تا با اين انجمن و تاثير منفي آن به خوبي آشنا شويد.
روزگاري پادشاهي بود که با وجود قدرت و ثروتي که داشت، هيچ وقت احساس رضايت نمي‌کرد. آن پادشاه ناراضي، خدمتکاري داشت که، برعکس خودش، آدم شاد و بي‌غمي بود و هر صبح که به بالين پادشاه مي‌رفت تا صبحانۀ پادشاه را بياورد، از سرخوشي، زير لب آواز شادي را زمزمه مي‌کرد و مدام لبخند به لب داشت و بشّاش بود.
روزي پادشاه خدمتکار را صدا زد و از وي پرسيد: بگو ببينم راز شاد بودنت چيست؟
خدمتکار گفت: رازي در کار نيست اعلي‌حضرت!
ـ پس چرا هميشه خوشحالي و هر روز با دُمت گردو مي‌شکني؟!
ـ آخر سَرورم ! دليلي براي غم و غصه خوردن ندارم. خدا را شکر زن و فرزند دارم. خانه و لباس و خورد و خوراکمان هم که به لطف شما مهياست؛ چرا راضي نباشم؟!
پادشاه از سخنان خدمتکار راضي نشد و نمي‌فهميد خدمتکاري که لباس‌هاي کهنه مي‌پوشيد و نان و ماست مي‌خورد، چرا اين گونه خوشحال است.
پادشاه، روز بعد، خردمندترين مشاورش را فراخواند و قضيۀ گفت و گوي روز قبل با خدمتکارش را با او درميان گذاشت. وي با مشاورش گفت: من نمي‌فهمم که چطور اين آدم مي‌تواند اين قدر شاد و سرخوش باشد؟!
مشاور گفت: علتش اين است که جزو انجمن نودونه تايي‌ها نيست.
پادشاه گفت: اين ديگر چه انجمني است؟!
ـ فقط در عمل مي‌توانم نشان دهم که اين انجمن يعني چه. براي  انجام اين کار، لازم است يک کيسۀ طلا، که نودونه سکه در آن باشد، آماده کنيد. دقت کنيد که نودونه سکه در آن باشد؛ نه بيشتر و نه کمتر.
شب که رسيد، مشاور خردمند و زيرک نزد پادشاه رفت و هر دو به اتفاق به حياط قصر رفتند و روبروي در منزل خدمتکار، کيسۀ پر از سکه را گذاشتند. روي کيسه تکه کاغذي با اين مضمون سنجاق شده بود: «اين سکه‌ها از آنِ توست؛ پاداشي براي تو و خوبي‌هايت. از آن لذت ببر و به کسي هم نگو که چگونه از آنِ تو شد.» سپس درِ خانه را زدند و حوالي منزل محقّر خدمتکار پنهان شدند و به انتظار نشستند. وقتي خدمتکار در را گشود؛ با ديدن کيسۀ سکه‌هاي طلا درنگي کرد و آن را برداشت. ابتدا برگۀ روي آن را خواند و سپس کيسه را در آغوش فشرد و به داخل خانه برگشت.
پادشاه و مشاور مخصوص، به سرعت در زير پنجرۀ منزل خدمتکار جا گرفتند تا از نزديک شاهد ماجرا باشند. در آن حال، خدمتکار را ديدند که کيسۀ سکه‌ها را روي ميز خالي کرد. او که تا آن موقع حتي دستش به يک سکه طلا هم نخورده بود، حالا کوهي از سکۀ طلا در مقابل خود مي‌ديد. خدمتکار سپس شروع به شمردن سکه‌ها کرد و با تعجب متوجه شد که سکه‌هاي درون کيسه نودونه عدد است. يک بار ديگر شمرد؛ نه اشتباه نکرده بود، فقط نودونه سکه بود. فرياد زد: «دزديدند. يک سکه‌اش را دزديدند.» وي بار ديگر نگاهي به ميز انداخت و کوهي از سکه را ديد که انگار به او نهيب مي‌زدند: «ما نودونه تا هستيم. ما نودونه تا هستيم.»
با خود گفت: «نودونه تا سکه خيلي زياد است، اما من يک سکه کم دارم. صد کامل است، اما نودونه يعني ناقص.»
پادشاه و مشاورش مي‌ديدند که چهرۀ خدمتکار، ديگر آن چهرۀ رضايتمند و آرام سابق نبود. گره‌اي بر پيشاني‌اش افتاده بود و چشمانش فروغ هميشگي را نداشت. خدمتکار سکه‌ها را در کيسه ريخت و گوشه‌اي پنهان کرد و سپس قلم و کاغذي در دست گرفت و به حساب و کتاب پرداخت تا ببيند چند وقت بايد پس‌انداز کند تا صدمين سکه را جور کند.
خدمتکار، در صورتي که دستمزدش را تمام و کمال به انضمام پاداش‌ها و انعام‌هايي که هر از گاهي مي‌گرفت، جمع مي‌کرد، شايد دو سال ديگر صاحب همان پولي مي‌شد که دلش مي‌خواست. او پيش خودش گفت: دو سال خيلي زياد است. اگر شب‌ها بعد از کار در قصر، جايي کار کنم، شايد زودتر بتوانم به صدمين سکه برسم. اگر زنش هم جايي کار مي‌کرد، زودتر اين پول تامين مي‌شد. تازه مي‌توانستند کمتر بخورند و کمي هم از پول غذا را پس‌انداز کنند.
در ماه‌هاي بعد، خدمتکار همان نقشه‌هايي را که آن شب کشيده بود، دنبال مي‌کرد. يک روز صبح خدمتکار همان طور که زير لب غرولند مي‌کرد، در زد و وارد اتاق خواب پادشاه شد. پادشاه پرسيد: چه شده؟
ـ هيچ، طوري نشده.
ـ پس چرا آن قدر اخمو هستي؟!
خدمتکار با اخم گفت: من که دارم کارم را مي‌کنم. نکند حضرت اجل توقع دارند که بنده دلقک بشوم!»
و چيزي نگذشت که پادشاه، خدمتکار را از قصر بيرون انداخت.
اين داستان، بيانگر وضعيت کساني است که هميشه تصور مي‌کنند يک چيزي کم دارند و تا به آن نرسند، نمي‌توانند شاد و خوشبخت باشند؛ بنابراين، به نيمۀ پر ليوان نگاه نمي‌کنند و در نتيجه، هيچ وقت نمي‌توانند که از داشته‌هايشان لذت و بهره ببرند.
البته بايد توجه داشت که عدم عضويت در انجمن نودونه تايي‌ها، به معناي آن نيست که نبايد به دنبال آرزوهايمان باشيم يا تلاش و پشتکار را رها کنيم و به پيشرفت و موفقيت پشت کنيم، بلکه لازم است که منفي‌باف نباشيم؛ به عبارت ديگر، نبايد نداشته‌هايمان را بزرگ کنيم و شب و روزمان را در حسرت داشتنشان بگذرانيم. بدون شک، فردي که نتواند داشته‌ها و توانمندي‌هاي خود را ببيند، نمي‌تواند در موقع لزوم از آنها بهره بگيرد.
کلام آخر اينکه، کسي در آزمون سراسري موفق مي‌شود که در جلسۀ آزمون، غصۀ سؤال‌هايي را که بلد نيست نخورد، و فکر نکند که اگر اين چند سؤال را هم جواب مي‌دادم، به صد درصد سؤال‌هاي اين درس پاسخ صحيح مي‌دادم، يا اگر فلان مبحث را فراموش نکرده بودم، الان به اين سؤال پاسخ مي‌دادم، و بالاخره چرا اين مبحث را که خيلي خوانده بودم، اکنون فراموش کرده‌ام.

بايداز دانسته‌هاي خود به بهترين وجه استفاده کنيد و به راحتي از خير سؤال‌هايي که بلد نيستيد يا از خاطرتان رفته است، بگذريد تا جزو انجمن نودونه تايي‌ها نباشيد! 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.