آن کس که بداند و بداند که بداند

سالها قبل دوست و همکار عزیزی داشتم که روزی حرف جالبی برایم زد. او میگفت: شنیدهای که میگویند بیپیر به ظلمات مرو، حتی اگر اسکندر ذوالقرنین باشی؟! گفتم: آری، شنیدهام. گفت: این بدان معنی نیست که پیر خیلی میداند و از همه باهوشتر است؛ بلکه به خاطر آن است که پیر به سرش آمده و تجربه کرده است و آنچه میداند حاصل عمر اوست. حالا که فکرش را میکنم میبینم که این سخن، سخنی عالمانه است و حتی در آموزههای دینی نیز همین جملات را با اندکی تفاوت داریم؛ مثلاً «التجربه فوق العلم» تجربه از علم بالاتر است.
به همین خاطر است که هفته گذشته داستانک «زکوشش به هر چیز خواهی رسید» از کتاب «زنگ تفریح» را برایتان در این ستون درج کردیم که حکایت از تلاش و کوشش دانشآموزی داشت و تلاش و مجاهدت در راه رسیدن به هدفی ارزشمند و مقدس؛ لذا در این هفته هم قصد کردیم تجربه دیگری را که نویسنده این سطور با آن روبرو بوده است، مطرح کنیم تا شاید مؤثر واقع شده و به دانشآموزان و دانشپژوهان عزیز، بویژه آنهایی که در گرماگرم آمادگی آزمون سراسری هستند، مدد رسانیده و باعث راسختر شدن عزم آنان شود.
مثل خیلی از فرزندان این مرز و بوم، ما سالها قبل دوره دبیرستان را میگذراندیم. در آن سالها که مثل الان فناوری روز همه جا را تسخیر نکرده بود و ادوات و امکانات الکترونیکی قابل قیاس با حالا نبود، اکثر همکلاسیها یا دل به درس میدادند و ششدانگ متوجه درس و مدرسه بودند یا رو به ورزش میآوردند و به فوتبال و توپ پلاستیکی مشغول میشدند که البته بساط آن در هر کوچه و پس کوچهای پهن بود.
ما چند نفری میشدیم که صمیمیتر بودیم و با هم رفت و آمد میکردیم. در بین ما همکلاسی عزیزی بود که بسیار صمیمی و سختکوش بود و اگر چه به طور مادرزاد قدری پای راستش مشکل داشت، اما بسیار ساعی و پیگیر بود؛ البته نه اینکه سختکوشی، او را از لحاظ درسی متمایز کند؛ نه، با همه تلاشی که داشت به سختی گلیم خودش را از آب میکشید و به زحمت بسیار در سالهای اول و دوم دبیرستان با کارنامهای معمولی مهر قبولی کمرنگی پای کارنامه خود میچسباند و به پایه بالاتر میآمد؛ حتی بخوبی به یاد دارم که سال دوم در یکی دو تایی از دروس، مشکل پیدا کرد و مجبور شد که آزمون مجدد بدهد؛ اما صفت بارز او این بود که نه ناامید میشد و نه از پا میافتاد و همواره مستدام و پیگیر و با روحیه بود. او مصداق بارزی بود بر این شعر:«رهرو آن نیست گهی تند و گهی خسته رود / رهرو آن است که آهسته و پیوسته رود» و همین پیوستگی و حرکت لاک پشتی، او از را از قبیله ما جدا میکرد. ما که سه ، چهار نفری میشدیم خیلی زود خسته میشدیم و دست از مطالعه میکشیدیم و توپ و فوتبال هم بلای جانمان بود و وقتمان را هدر میداد؛ اما او به آرامی در گوشهای میخزید و مشغول به کار خودش میشد؛ حتی در ساعتهای ورزش، ما را همراهی نمیکرد و به خاطر پایش اجازه داشت که در کلاس بماند و درسهایش را مرور کند. سال سوم دبیرستان هم تقریباً با همین منوال گذشت و او با تقلّای تمام معدل متوسطی آورد و ما که به اصطلاح رفیق گرمابه و گلستان او بودیم بسیار غرّه شدیم که معدل بالایی آوردهایم.
خلاصه خیلی زود زمان گذشت و آزمون دادیم و همان طور که انتظار میرفت هر کدام از ما به فراخور حال و بخت در جایی پذیرفته شدیم و تنها کسی که سرش بیکلاه ماند همان رفیق شفیق ما بود که هیچ کجا پذیرفته نشد و دست از پا درازتر از کارزار کنکور به خانه برگشت.
البته همه نگران او بودیم و ته دلمان میخواست که او هم جایی مشغول به تحصیل شود که میسّر نشد. بناچار وقتی با او چارهاندیشی و همدردی کردیم که: حالا چه میکنی؟ گفت: اول کاری که میکنم معافی گرفته و سپس برای سال بعد با جدیت درس میخوانم.
همینطور هم شد و با توجه به وضعیتی که داشت خیلی زود معافیت پزشکی گرفت و دوباره نشست سر درس و مطالعه؛ البته به طور طبیعی فراق حاصل شد و کمتر همدیگر را میدیدیم. ما به سبب رفاقت قبل و علاقهای که بود از حال هم بیخبر نبودیم. بارها اتفاق افتاد که وقتی تلفنی یا حضوری گفتیم: رفیق! چه میکنی؟ مصمم و محکم میگفت: دارم میخوانم برای سال آینده، و ما ته دل میگفتیم: چه خیال عبثی! مگر میشود چنین شخصی با چنان سوادی در کنکور قبول شود؟ و همینطور هم شد و سال بعد هم خبری نشد و او فقط در آزمون سراسری شرکت کرد و توفیق دست نداد؛ البته رتبهاش قدری رشد داشت و نتایج بهتری کسب کرده بود، اما تا سرمنزل مقصود فاصلهها داشت.
سال بعد سومین کنکور را داد. وقتی گفتم: به چه فکر میکنی؟ گفت: فقط پزشکی! و من در دل خندیدم که: یکی را به ده راه نمیدهند و او سراغ خانه کدخدا را میگیرد. بعد از چندی زنگ زد و گفت: دانشگاه شیراز، در رشته رادیولوژی قبول شدهام، و من همان را هم از سر او زیادی میدانستم، و او تردید داشت که برود یا نرود و به هر صورت رفته بود و یکی دو ترم هم گذرانده و بعد هم انصراف داده بود و دوباره روز از نو و روزی از نو که تعجب کردم از این همه سماجت و پیگیری و من به جای او داشتم سردرد میگرفتم که مگر میشود این همه خواند و سماجت به خرج داد.
او خواند و خواند تا اینکه بعد از پنج سال آزگار روزی با یک جعبه شیرینی به در خانه ما آمد و گفت: یادت هست که گفته بودم روزی پزشکی قبول میشوم؟ دهانت را شیرین کن. من شاخ درآوردم از این همه همت و غیرت و اعتماد به خود؛ در واقع او آخر اعتماد به نفس بود. آری آن دانشآموز متوسطالحال دبیرستان ما که لنگان لنگان خرک خویش به مقصد میرساند، پلههای ترقی را یکی یکی طی کرد و طی کرد تا به آرزویش رسید و در رشته پزشکی قبول شد و با رفتار و کردارش درس بزرگی به خودسرهایی چون من و امثال من داد، و با اینکه خیلی دیر شده بود ما از او درس گرفتیم که: آهسته و پیوسته رفتن بهتر از نرفتن یا شتابان رفتن است؛ اما این پایان ماجرا نبود:
سالها بسرعت سپری شد و او خیلی زود دوره دکتری را به پایان برد و با اینکه هر چند وقت یک بار همدیگر را میدیدیم، اما او چهار تا کوچه آن طرفتر از منزل ما مطب زد و ما پذیرفتیم که او پزشک شده و حتی پزشک خانوادگی ما شد و هر از چندی همدیگر را با مناسبت و بیمناسبت میدیدیم و از حال هم آگاه میشدیم. یک روز که توی مطب آقای دکتر گرم صحبت بودیم و من با غبطه تمام از برنامهریزی او تعریف و تمجید میکردم تبسمی کرد و گفت: آقا معلم! شما لطف دارید، اما برنامه اصلی من گرفتن تخصص است و تلاش میکنم که تخصصم را بگیرم، و باز من در دل خندیدم که راست گفتهاند که: نازنینی تو ولی در حدّ خویش. پزشک شدی شکر خدا، اما دیگر بلندپروازی نکن، و از هم جدا شدیم و دیگر تا مدتی همدیگر را ندیدیم.
اما خواننده گرامی! آیا میدانید که اکنون دوست صمیمی من جناب دکتر کجاست؟ او چند وقتی است که در یکی از خیایانهای شمالی شهر تهران مطب تخصصی خود را افتتاح کرده و صبحها هم در یکی دو تا از بیمارستانهای بنام این شهر مشغول به طبابت است، و این بار من با اشتیاق تمام برای او شیرینی بردهام و به صداقت تمام گفتهام: آقای دکتر! چه خوب گفتهاند:
آن کس که نداند و بداند که نداند لنگان خرک خویش به مقصد برساند
آن کس که بداند و بداند که بداند اسب شرف از گنبد گردون بجهاند.
راستی داوطلبان عزیز کنکور! شما چه نقشهای در سر دارید و چگونه میخواهید اسب شرف خود را از گنبد گردون بجهانید. امیدوارم که ظاهرتان آرام، ساکت و معمولی باشد، در حالی که درونتان غوغایی در برنامهریزی و امید و عشق به آینده است.
علی سلیمانی
منبع : هفته نامه پیک سنجش
موفق باشید