زکوشش به هر چیز خواهی رسید

برخی از خوانندگان گرامی ستون «همشاگردی سلام!» با ما تماس میگیرند و در لفافه عنوان میکنند که بعضی از مطالبی که شما میگویید حالت تیوریک دارد و فقط در کتابهای مربوط به برنامهریزی درسی میآید و انتزاعی است، و در عمل، رسیدن به آنها سخت و دشوار است؛ از جمله اینکه با توجه به عناوین مقالات اخیر نظیر «متفاوت باشید»، «شما میتوانید»، «چرا این قدر ناامیدی؟» و …. این حس بین برخی از خوانندگان و داوطلبان گرامی بیشتر شده و آنها با نوعی تردید و دلواپسی پذیرای حرف کارشناسی شده ما میشوند؛ لذا تصمیم گرفتیم که از این پس، یکی دو نمونه از تجربههای عملی را که به سر نویسنده این سطور یا دوستان نزدیک وی آمده طرح موضوع کنیم تا شاید شاهدی علمی بر گفتار و نظر ما باشد و خواننده را انشاءا… به این باور برساند که خواستن توانستن است.
رای آغاز این رویکرد، من تصمیم گرفتم تجربهای را که خود از سر به در کردهام و بر سرم آمده است، عیناً برای خوانندگان گرامی نقل قول کنم؛ البته این نقل قول به همراه یازده خاطره دیگر در کتاب «زنگ تفریح» به چاپ رسیده و هر کدام حاوی نکات اخلاقی و آموزشی است. اینک دل بدهید به خاطره «زکوشش به هر چیز خواهی رسید» از کتاب خاطرات آموزشی با عنوان «زنگ تفریح»:
در دهه پنجاه نظام آموزشی تازه از دو دوره شش ساله ابتدایی و دبیرستان به سه دوره ابتدایی، راهنمایی و متوسطه تبدیل شده بود و آرایش تحصیلی به قول فوتبالیها از شش ـ شش به پنج ـ سه ـ چهار تغییر کرده بود و ما دومین گروه دانشآموزان بودیم که دوره راهنمایی تحصیلی را تجربه میکردیم. بدیهی است که این تحول و دگرگونی، پیامدهای تلخ و شیرین فراوانی را هم با خود به همراه داشت؛ برای نمونه، آموزش از چوب و فلک فاصله گرفته بود و ضرب و زور جایش را به ملاحظه و مدارا داده بود و صد البته هنوز سیلی و اردنگی تو بورس بود و کار را پیش میبرد و به قول بعضیها نمک آموزش بود! بمرور و رفته رفته با تاسی از اروپاییها میشد جای پای مشاوران تحصیلی و بهداشت را در مدارس دید، و دیگر لازم نبود که صد چوب تخت پا بخوری تا الف را از الف همزه بشناسی؛ اما از آنجایی که دوران گذر بود و ترک عادت موجب مرض، این دگرگونیها تبعات خاص خود را هم داشت و کم و بیش روشهای قرون وسطایی هنوز پابر جا بود و خودنمایی میکرد.
القصه، ما سال دوم راهنمایی بودیم و برخلاف دوره ابتدایی که تمام سال دل بسته یک معلم میشدیم و روزگار میگذراندیم، معلمان از خانم و آقا، از همان روز اول مهر فوج فوج میآمدند و میرفتند و هر کدام خط و نشان میکشیدند که چنین میکنیم و چنان خواهیم کرد.
خوب یادم هست جوانی خوش ترکیب حدوداً سی و چند ساله و شق و رق و اتو کشیده با ته ریشی مشکی و آنکارد کرده از تهران میآمد و به ما جغرافیا درس میداد. جغرافیای آن روز علاوه بر ایران و اروپا و استرالیا، صد جای دیگر را هم شامل میشد؛ به طوری که حجم آن روی شانههای نحیف ما سنگینی میکرد و تاب نمیآوردیم؛ انگاری که قرار بود همه ما مارکوپولو بشویم و بدیهی است که چارهای هم نداشتیم.
هنوز یک ماهی از سال نگذشته بود و تازه داشتیم با درسها انس میگرفتیم که یک روز معلم گرامی جغرافیا وارد شد و مثل گرگی که به گله میزند سه نفر را سوا کرد و از بخت نامراد یکی از آن سه نفر من بودم. وی سؤال و پرسشی کرد و ما هم جوابی دادیم که به زعم خودم بدک هم نبود؛ اما ظاهراً به مذاق آقا معلم خوش نیامده و مجاب نشده بودند؛ این بود که هر سه نفرمان را به صف کرد و در انظار سایرین در عصر تحول نوین در آموزش و پرورش و دوران انقلاب سفید و رونق سپاه دانش، هر کدام از ما را به دو سیلی آبدار مهمان کرد! روش تنبیهاش هم جالب بود: مثل افسران ارشد گارد با آرامش تمام دست راستش را زیر چانه هر کدام از ما میگرفت و با تانی تمام گاماس گاماس صورت ما را بالا میآورد و بعد از ورنداز تمام و گرا گیری مناسب با آن دستان کشیده، چنان نیمرخ استخوانی و تکیده ما را داغ کرد که جای پنجهاش تا چند روز میماند. بماند که صدای ضرب دستش هنوز توی گوشم سوت میکشد و این دومین سیلی بود که در تمام طول تحصیلیام نوش جان میکردم.
البته سیلی اول را بحق خورده بودم و حرجی نبود، اما این یکی اجحافی آشکار بود و بدجوری مرا سوزانده بود و هیچ جوری توی کَتَم نمیرفت؛ ولی با آن هیکل ریزه میزه و نزاری که من داشتم، کاری از من ساخته نبود؛ البته بعدها ملتفت شدم که این سختگیری بخشی از فنون معلمی است و حضرت آقا خواسته ما را مایه عبرت سایرین سازد و کلاس را تا آخر سال بیمه کند. آن سیلی آبدار دو سه روزی مرا مَنگ کرد و به عالم برزخ کشاند، و با اینکه دانشآموزی درسخوان و پرانرژی بودم، اما درست مقابل چشمان دوست و دشمن تحقیر شده بودم و این موضوع برایم عذابآور بود؛ از طرفی والدینم گرفتارتر از آن بودند که ملتفت شوند که چرا نیمرخ چپ صورت پسرشان رنگ به رنگ شده و ردِ انگشتان معلم مثل داغ گرده بردهها روی آن باقی مانده است؛ تازه اگر هم میفهمیدند مگر غیر از این بود که پدرم یک تُک پا بیاید مدرسه و قربان صدقه آقا برود و با سخاوت تمام مرا پیشکش کند و بگوید: «آقا معلم! دستت درد نکند؛ خوب کردی! شما صاحب اختیار هستین؛ اصلاً پوست و استخوانش برای من، گوشتش مال شما! هر جور صلاح دیدین تربیتش کنید!»
بناچار خیلی که چرتکه انداختم و به قول پدرم ریختم و پیماندم دیدم که فقط و فقط یک راه بیشتر ندارم و آن هم این است که خودم را ثابت کنم و به معلم جغرافیا به زبان بیزبانی بفهمانم که در تنبیه من اشتباه کرده و برای تادیب دیگران مستمسک خوبی را انتخاب نکرده است.
از فردای آن روز به بعد، هر موقع جغرافیا داشتیم حداقل نیم ساعت زودتر در حیاط مدرسه حاضر بودم و بارها و بارها مطالب کتاب را میخواندم و دوره میکردم تا از بر میشدم، و از آن روز به بعد هر بار که معلم جغرافیا درس میپرسید آماده بودم و هر بار که داوطلب کنفرانس درخواست میکرد پیش قدم میشدم.
آن روزها بدون هیچ تفسیر و تحلیلی مطالب را میخواندم و حفظ میکردم و مصداقی عینی بودم از خواندن طوطیوار! انگار همین دیروز بود که کتاب را میبستم و با خودم در گوشه حیاط مدرسه زمزمه میکردم که: «شهرهای بافندگی ترکیه: آدانا، ازمیر، بورسا» و یا مثلاً «شهرهای کشتیسازی انگلستان: کلاسکو، بلفست، نیوکاسل.» اگر چه سالها بعد فهمیدم که نیوکاسل بندری است در انگلستان که تیم فوتبالی هم با همین نام دارد و ازمیر شهری تاریخی و صنعتی در غرب ترکیه است؛ اما هنوز مطمین نیستم که آیا شهری با نام بورسا در ترکیه داریم یا خیر. از آن روز به بعد، بارها و بارها بدون آنکه آقای جغرافیا درسی داده باشد، من برای همکلاسیها کنفرانس میدادم و همه اینها برایم چون شهدی شیرین بود؛ اما اقناعم نمیکرد. من به دنبال هدف دیگری بودم تا اینکه یک روز بعد از یک کنفرانس مفصل، آقای جغرافیا با تبسمی آمیخته به شرم رو به بچهها کرد و گفت: «بچهها! یادتان هست که فلانی اوایل سال تنبیه شد؟ من در مورد ایشان اشتباه کردم.»
آن لحظه برای من لحظهای با شکوه بود، و شاید اگر روزی بلندترین قله گیتی را فتح کنم تا این حد خوشحال نشوم. صورتم گلگون شده بود و خونی که در رگهای نیم رخ چپ صورتم از مدتها قبل ماسیده بود دوباره به جریان افتاد و وجودم را گرم کرد و احساس کردم که مزد زحماتم را گرفته و خودم را به اثبات رساندهام. از همان روز بود که باورم شد «باید به اندازه آرزویم تلاش کنم، والّا مجبورم که فقط به اندازه تلاشم آرزو کنم.»
داوطلبان گرامی آزمون سراسری! ملاحظه فرمودید که «زکوشش به هر چیز خواهی رسید / به هر چیز خواهی کماهی رسید.» و برای آنکه آرزویتان جامه عمل بپوشید باید تلاشتان را بیشتر کنید و هر چه تلاشتان را بیشتر کنید میتوانید آرزوهای والاتر و بلندتری داشته باشید.
آرزوهایتان بلند و دست یافتنی، انشاءا…
www.sanjeshy.org